روز بیست و سومl
اخرین غروب سال 1392
دخترم همیشه غروب که میشه از پنجره اشپزخونه غروب افتابو نگاه میکنم از وقتی که تو دنیا اومدی تورم بغل میگیرمو با هم نگاه میکنیم . این عکس اخرین غروب خورشیده سال 1392 است ...
نویسنده :
افسانه
9:35
تصاویر سیسمونی دختر طلا
اینم یه قسمت از اتاق مامان و بابا که به دختر طلا اختصاص داده شده بقیه در ادامه . . . کمد بلیز شلوارهای خانگی دختر طلا سرویسای نوزادی رنگارنگ ویترین عروسکای دختر طلا اینام عروسکای مامان افسانه اس که حالا دختر خوشگلم میخواد باهاشون بازی کنه لوازم بهداشتی و شخصی دختر طلا البوم عکس - پاپوش ها و جورابهاو ظروف غذا سرویس حوله و لیف و نوزادی بادکنکای بزرگ و کوچولو دختر طلا لباسای خوشکل دختر طلا لباسای دختر طلا اینو مامان بزر...
نویسنده :
افسانه
1:10
هدیه بابا حسین
این حوله رو بابا حسین خودش تنهایی دیده بوده و خوشش اومده بود برا دختر طلاش خریده بود یه عالمه ذوق کرده ...
نویسنده :
افسانه
1:09
سال جدید
سلام دخترم خدارو شکر میکنم که امسال منو تو و باباجون 3 تایی کنار سفره هفت سین میشینیمو سال نو رو کنار هم تحویل میکنیم. چه خوبه که امسال منو باباجون تنها نیستیم و تو هم کنارمونی ممنون از اینکه دعوتمونو قبول کردی. و ممنونم خداجون که فرشته ای مثل آفاق رو به منو حسین هدیه کردی. امیدوارم پدر مادر لایقی برا آفاق باشیمو هیچ وقت (( دعوااااااااش )) نکنیم امسال سال اسب ه وای چقدر باید بدویم تا به خواسته هامون برسیم خداجون خواسته هامونو تو کاسه بزار و بزار جلومون آخه خسته میشیم . من که ناه دویدن ندارم ...
نویسنده :
افسانه
17:03
تبریک سال نو
سلام خاله ها امروز با آفاق جون اومدیم سال نو رو به همتون تبریک بگیم و براتون ارزوی سلامتی سعادت داریم امیدواریم سالی پراز مهربونی و پر از برکت داشته باشید . فقط 3ساعت مونده که سال تحویل شه و یه سال جدید داشته باشیم خاله ها تو دعا هاتون آفاق و منو فراموش نکنید ...
نویسنده :
افسانه
16:50
روز قبل زایمان و بهترین روز خداوند 29 بهمن
سلام دخترم الان که دارم وب تو آپ میکنم تو کنارم هستی و از دلم اومدی بیرون هورااااااااااااااااااااااااااااااا دخترم کمی عجله کردی برا اومدن اما میارزید انقدر از اومدن و دیدنت خوشحال شدم که همه دردامو فراموش کردم از خودم و اون روزا که نزدیک زایمانم بود میخوام برات بنویسم 26 بهمن با سردرد شدید از خواب بیدار شدم . خونه مامان بزرگت بودم همه خواب بودن و من حال خوبی نداشتم .سرم خیلی درد میکرد دست و پامم وزم کرده بود . حسابی بی حال و خسته بودم .انگار کلی کار کرده باشم .به زور از جام بلند شدم و لباسامو پوشیدمو خودمو به بهداشت رسوندم.اونجا خانم دکتر فشارمو گرفت و گفت وااااای خیلی فشارت بالائه 15 زود لباسا...
نویسنده :
افسانه
18:10