آفاق آفاق ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

زندگی دوباره مامان و بابا

روز قبل زایمان و بهترین روز خداوند 29 بهمن

1392/12/21 18:10
نویسنده : افسانه
222 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم

الان که دارم وب تو آپ میکنم تو کنارم هستی و از دلم اومدی بیرون

هورااااااااااااااااااااااااااااااا

دخترم کمی عجله کردی برا اومدن اما میارزید انقدر از اومدن و دیدنت خوشحال شدم که همه دردامو فراموش کردم

از خودم و اون روزا که نزدیک زایمانم بود میخوام برات بنویسم

26 بهمن با سردرد شدید از خواب بیدار شدم . خونه مامان بزرگت بودم همه خواب بودن و من حال خوبی نداشتم .سرم خیلی درد میکرد دست و پامم وزم کرده بود . حسابی بی حال و خسته بودم .انگار کلی کار کرده باشم .به زور از جام بلند شدم و لباسامو پوشیدمو خودمو به بهداشت رسوندم.اونجا خانم دکتر فشارمو گرفت و گفت وااااای خیلی فشارت بالائه 15 زود لباساتو سبک کن و برو تو حیاط کمی هوا ازاد بهت بخور 10 دقیقه دیگه بیا باز فشارتو بگیرم اگه باز بالا باشه زود بنویسم بری بیمارستان .

وای خیلی ترسیدم

رفتم تو حیاط سبزه پروز نشستم . هوا خیلی سرد بود اما من چیزی حالیم نبود همش به فکر تو بودم . دستمو رو دلم گذاشتمو و برات ایت الکرسی میخوندم . بابا جونت بهم زنگ زد و گفت افسانه کجایی ؟

گفتم حالم بد بود اومدم بهداشت .فشارم خیلی بالائه بهم گفت اگه فشارم پایین نره باید برم بیمارستان برا زایمان

بابات گفت : یا ابوالفضل الان که زوده

گفتم دخترمون فک کنم عجله داره

گفت : باش همونجا همینالان میام پیشت

خاله نازتم از تهران به خاطر من اومده بود دیده بود که نیستم اونام نگران شده بودن خاله یاسی زنگ زد

وقتی فهمید بهداشتم زودی اومد اونجا

باز رفتم داخل فشارمو بگیره

خداروشکر فشارم اومده بود پایین 13 شده بود

باز خانم دکتر گفت بنویسم بری زایمان کنی

گفتم برام سونو بنویسید اگه همه چیز خوب پیش بره که نه میمونم به وقتش

برام سونو نوشت و ازمایش

سونو رو که دادم همه چیز خدارو شکر خوب بود.

خداروشکر                      

28بهمن شد حالم باز بد شد کمی ترشحات زیاد دیدم .ترسیدم فک کردم کیسه ابمه که پاره شده .سریع رفتم بهداشت علایممو که گفتم گفت زود برو بیمارستان .

با خاله نازو خاله یاسی و بابا جونت رفتیم بیمارستان.

اونجا ماینه کردنم و گفتن چیزی نیست خیلی طبیعیه برو 7 روز دیگه بیا دهانه رحمت هنوز یه زره هم باز نشده حالا حالا ها زایمان نمیکنی بعدشم سزارینی هستی اگه میخوای امروز سزارینت کنیم. گفتم من میخوام طبیعی زایمان کنم تو این یه هفته پیاده رویمو زیاد میکنم ایشالله که باز میشه .

برگشتیم خونه . غروب شد و با خاله یاسی رفتیم کرج هم پیاده روی کنیم هم اینکه خاله یاسی میخواست طلا بخره

کلی طلا فروشیارو گشتیمو کلی خوش گذروندیم ساعت 8-9 بود اومدیم خونه خسته ی خسته

شام خورده نخوره دراز کشیدم حالم باز مثل صبح شد.

رفتم دستشویی لک خون دیدم بابا جونت سرکار بود .با بابابزرگت و خاله یاسی رفتیم یه بیمارستان دیگه چون اون بیمارستان گفته بود سزارینی هستی دیگه نخواستم اونجا برم . اونجا باز ماینه ام کردن .باز گفتن زوده برا زایمان طبیعی و بازم گفتن سزارینی هستی .

باز برگشتیم خونه

مامان بزرگت گفت چرا باز برگشتید بابا خون دیدی باید بستریت میکردن .

گفتم باز گفتن زوده

خوابیدم . کمرم درد میکرد اصلا حواسم نبود من انقباضاتم شروع شده . خوابیدم نصف شب بود 2 بود که درد زیادی تو دلم و کمرم پیچید حال بدی داشتم . رفتم پیش مامان بزرگت و رو پاش خوابیدم اونم بنده خدا نمیدونست چکار کنه فقط اروم اروم دستشو رو پشتم میکشید . و میگفت من میگم تو وقت زایمانته باید بستریت میکردن دکتر نیستن که ....اندازه خر سرشون نمیشه اسم خودشونو گذاشتن دکتر

من درد میکشیدم که یه دفعه خیس شدم.

وای کیسه ابم پاره شدتعجب

به بابا جونت زنگ زدیم زودی خودشو رسوند رفتیم بیمارستان خصوصی درد زیادی داشتم بابا حسینت دستمو گرفته بود و فشار میداد. اون بیشتر از من میترسید

تو اون بیمارستانم گفتن طبیعی نمیتونی اخه دهانه رحمت یه زره هم باز نیست اما اگه خیلی رو طبیعی تاکید داری برو بیمارستان امام خمینی اونجا بیشتر کمکت میکنن .

رفتیم امام خمینی

لحظه اخر بابا حسینت یه جوری نگاهم کرد انگار نگاه اخرمون باشه نگراندلم خیلی گرفت. ناراحتدوست داشتم گریه کنم اما درد امونمو بریده بود فقط ناله میکردم و خدارو صدا میزدموقت تمام

تو اون لحظه چشمای غمگین بابا حسینت همش جلو چشمام بود و دلمو هی میلرزوند

تنها صدایی که ازم درمیومد اسم خدا بود فقط میگفتم

خدا جون کمکم کن

دردام زیاد و زیاد تر میشد و به کمک دکترا همین طور برا زایمان طبیعی پیشرفت میکردم . که ساعت 8و 35 دقیقه تو گل دخترمو رو سینه ام گذاشتن و اومدنتو بهم تبریک گفتن

تو لحظه ای که تو اتاق زایمان بودم برا خاله کلوپیات دعا میکردم برا همه دعا میکردم و میگفتم خدایا همین طور که دلمنو به وجود این بچه شاد کردی دل دوستامم شاد کن

که یه دفعه دیدم تو دست خانم دکتری و دنیا اومدی520.gif

دخترم لحظه ای که دنیا اومدی رو هیچ وقت فراموش نمیکنم

چشمات باز بود خوشگلم بعدشم اروم اروم گریه میکردی . فدات بشم گل دخترم

انقدر ناز و خوشگل و کوچولو بودی با تعجب نگاهت میکردم میگفتم یعنی این دختر منه

چقدر تمیز بودی

خانم دکتری که زایمانت کرد گفت

این افاق خانم و تا آخر عمرم فراموش نمیکنم . تنها بچه ای بود که همین که دنیا اومد چشماش باز بود

بعدش گذاشتنت رو سینه من کمی مک زدی اما درست نمیتونستی سینمو بگیری بعد بردنت منم از خستگی تو اتاق زایمان خوابم برد

ازنت بیخبر بودم تا ساعت 12 که خانم پرستار اومد و گفت

پاشو عزیزم وقتشه اماده شی که همه بیرون منتظرتن zwanger6.gif

دخترم مامان تو بیمارستان یه دوش هول هولکی گرفتم تا همه منو ترو تمیز ببینن نه بیحال و کسل

ساعت 12 و نیم تو رو اوردن که بهت شیر بدم654.gif اما مگه دکترا دست از سر دخترم بر میداشتن همشون میومدن تو اتاقمو با تو بازی میکردن و برات اواز میخوندن

همه خوشحال بودن که تو طبیعی و بدون هیچ امپول فشاری دنیا اومدی

مامان جون دخترم افاقم .خیلی اون روز توهم تلاش کردی ممنون که  مامان وموقع زایمان اذیت نکردی قلب

 

میبوسمت ماچ

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان راضی
25 اسفند 92 19:26
ای جونم به سلامتی عزیزم خدا را شکر که به خوبی زایمان کردی .