آفاق آفاق ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

زندگی دوباره مامان و بابا

معذرت خواهی از خدای بزرگ

خدای بزرگ امروز روزی بود که غم توی دلم خونه کرد و منو به حق حق وا داشت. برای یه لحظه نعمتایی که بهم دادیو فراموش کردمو و نزدیک بود ناشکری کنم و خوبی یا و محبتایی که در حقم کرده بودیو فراموش کنم. گریه دخترم افاق منو به خودم اورد و بزرگی  تو رو به رخم کشید و برا یه لحظه از خودم بدم اومد. بنده ی بدی هستم زود فراموش میکنم و دیر یادم میاد معذرت میخوام ...
27 فروردين 1393

تشکر

خدایا شکرت میکنم به خاطر وجود فرزندم شکرت خدای بزرگ  شکرت ...
27 فروردين 1393

روزای با تو بودن

سلام گل دخترم الان تو بغل مامان جونیو داری شیر میل میکنی هر وقت میام پای نت بشینم و از این روزای خوب با تو و بابا بودن بنویسم سریع چشمای نازتو باز میکنی و با گریه میگی بغل دخترم ماشالله روز بروز داری بزرگ میشی و کارای جدید میکنی هزار ماشالله جشم نزنم خوشگلمو تازگیا حرف میزنی اواز میخونی قربون اون حرف زدنت برم من وقتی مامان برات کتاب داستان میخونم تو هم ادَ -بدَـــــــ میکنی یا بیشتر میگی اونقَ - منم مثل خودت کوچولو میشم و مثل خودت باهات حرف میزنم . بابا جونت اگه خونه باشه میاد بغلت میکنه و بابایی -بابایی می...
24 فروردين 1393

خاطرات 49 روزگی افاق

سلام گل گلابم دختر خوشگلم امروز با باباجون رفتیم بیرون قرار شد ناهار بریم بیرون کباب بخوریم اخه مامان جون خیلی هوس کباب کرده بودم . باباجون چند دفعه خرید اورد خونه اما نچسبید بهم به خاطر تو خونه نشین شدم بعدا تلافی کن رفتیم بیرون چون امروز 18 فروردینه گفتم بریم برا دختر طلا شرف شمس بگیریم تا 19 فروردین که فردا باشه براش بنویسیم یدونه به اسم تو برداشتم تا پلاکش کنم و گردن خوشگلت بندازم یدونه انگشتری برا بابا حسین برداشتم یدونه هم پلاک برا امیر عباس داری میپرسی چرا برا خودم برنداشتم بابا جونت چند سال پیش برا من یه پلاک شرف شمس گرفته بود من داشتم تو و بابا جون نداشتید خوب خلاصه دختر خوبی بودی خیابونا رو نگاه میکردی و خوش میگذروندی ت...
18 فروردين 1393

عکسای جشن چهل روزگی و کمی از خاطرات ----

سلام دختر گلم افاق جون امروز چهل روزه که اومدی تو بغل مامان و بابا خداجون شکرت از بابات دختر خوشگل و نازی که بهمون دادی . تو این 40 روز حسابی همسرمو شناختم . روزای اول نمیدونم چش بود زیاد نمیومد بهمون سر بزنه و همش ازمون دوری میکرد من خیلی ناراحت و دلخور بودم میگفتم ما رو حتما دوست نداره که نمیاد گاهی شبا گریه میکردم اما به روش نمیوردم اما دیگه طاقت نیاوردم ... دخترم روز 4 زندگیش زردی گرفت و ما بردیمش دکتر روز 11 زندگیش بالا اورد و منو یه عالمه نگران خودش کرد روز 12 تنهایی بدون اینکه همسری پیشمون باشه بردمش دکتربهم گفت به صورت شیب دار بهش شیر بدم و اگه احیانا بالا اورد ببرم از معدش سونو بگیرن شاید خدای ناکرده ریفلکس داره روز 14 بود با...
12 فروردين 1393