آفاق آفاق ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

زندگی دوباره مامان و بابا

ماجراهای این ماه وشیرینی کاریات

سلام دختر خوشگلم دیر اومدم ولی یه عالمه صحبت دارم دخترم داری ماشالله روز به روز بزرگتر و عاقل تر میشی از کارات بگم که بیشتر میخندی و دلبری میکنی  و باهام حرف میزنی مامان و باباجونو شناختیو هر جا میرم سرتو برمیگردونی و با نگاه دنبالم میکنی و همش میخوای بغلم باشیو و حسابی منو از کارو زندگی انداختی همش تو رو بغل دارم و راه میبرمت . گاهی وقتا باید راه برمو بهت شیر بدم اخه مامان جون چرا اینقدر بغلی شدی میدونم همش این بابا حسینته اون این کارو کرد تو رو بغلی کرد گاهی وقتا دستام درد میگیره و خواب میره از بس رو دستمی ...
24 ارديبهشت 1393

واکسن دوماهگی آفاق

  چند روز پیشا روز 31 فروردین  وقتی که تو گل دخترم 2 ماه و 2 روزت بود با باباحسین دوتایی بردیمت بهداشت تا واکسن دوماهگیتو برات بزنیم . مامان و بابا خیلی استرس پیدا کردیم اخه نینی هر کی واکسن میزد بعدش کلی گریه و زاری میکرد و جیغ میکشید. بابا حسین گفت من تو نمیام من نمیتونم ببینم آفاق و داره سوزن میزنه من باید تنها میبردمت داخل اتاق  واااای من چجور میتونستم گریه تو رو ببینم نوبت ما شد دخترم تو رو رو تخت خوابوندمت و لالا بودی لباساتو دراوردمو کمی با هات بازی کردم  تا بیدار شدی فدات بشم برا مامان میخندیدی که  بعد خانم دکتر...
6 ارديبهشت 1393

قول مامان

وای خدای بزرگ شکرت من شاید واقعا مادر بدی هستم نمیدونم  امروز دختر خوشگلمو .. .وای یاد اون صحنه میوفتم گریم میگیره... ناخنای دستم بلند فقط به خاطر اینکه ناخن بلند دستمو قشنگ میکنه و اصلا به فکر فرشته کوچولوم نبودم که نکنه خدای ناکرده ناخنای بلند من اذیتش کنه وقتی بغلم بود سرش که هنوز کنترول کردنش براش سخته رو به سمت دستم پرت کرد ووووووو وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای نزدیک بود ناخنم تو چشمش بره خدایا شکرت که همیشه مراقب دخترمی از بس گریه کرد لحظه اول که سیاه و کبود شد نفسش به سختی بالا اومد خدایا شکرت مامان جون آفاقم حرفم با توئه ببخش مامان جونو .کمی بی عقلی کردمو و میدو...
30 فروردين 1393

اولین نوشته در سال 1393

دخترم سال نو مبارک امشب مامان دلم خیلی گرفته و قبل از اینکه ببام برات بنویسم کلی گریه کردم و تو رو محکم بغل کردم بعد سال تحویل تو گریه کردی بابا حسین گفت جاشو خیس کرده حتما پوشکتو عوض کردم بغل بابا حسین بودی که همه شیری که خورده بودیو بالا اورد و من تنها اسمی که صدا زدم یا ابوالفضل بود خدایا چقدر ترسیدم خدا جون دخترمو سپردم به خودت خودت محافظش باش بعد سال تحویل بابا جونت رفت سر کار منو تو برا اولین بار قراره شب تنها بخوابیم اما من خوابم میادو نکه بگم نمیاد اما کمی نگرانمو ترس برم داشته دخترم سال تحویل بغل من بودی و با تعجب و از رو کنجکاوی به همه چی نگاه میکردی موقعی که صدای توپ دراومد ترسیدی و بعد که اقا خامنه ای صحبت میکر...
27 فروردين 1393