آفاق آفاق ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

زندگی دوباره مامان و بابا

قول مامان

وای خدای بزرگ شکرت من شاید واقعا مادر بدی هستم نمیدونم  امروز دختر خوشگلمو .. .وای یاد اون صحنه میوفتم گریم میگیره... ناخنای دستم بلند فقط به خاطر اینکه ناخن بلند دستمو قشنگ میکنه و اصلا به فکر فرشته کوچولوم نبودم که نکنه خدای ناکرده ناخنای بلند من اذیتش کنه وقتی بغلم بود سرش که هنوز کنترول کردنش براش سخته رو به سمت دستم پرت کرد ووووووو وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای نزدیک بود ناخنم تو چشمش بره خدایا شکرت که همیشه مراقب دخترمی از بس گریه کرد لحظه اول که سیاه و کبود شد نفسش به سختی بالا اومد خدایا شکرت مامان جون آفاقم حرفم با توئه ببخش مامان جونو .کمی بی عقلی کردمو و میدو...
30 فروردين 1393

اولین نوشته در سال 1393

دخترم سال نو مبارک امشب مامان دلم خیلی گرفته و قبل از اینکه ببام برات بنویسم کلی گریه کردم و تو رو محکم بغل کردم بعد سال تحویل تو گریه کردی بابا حسین گفت جاشو خیس کرده حتما پوشکتو عوض کردم بغل بابا حسین بودی که همه شیری که خورده بودیو بالا اورد و من تنها اسمی که صدا زدم یا ابوالفضل بود خدایا چقدر ترسیدم خدا جون دخترمو سپردم به خودت خودت محافظش باش بعد سال تحویل بابا جونت رفت سر کار منو تو برا اولین بار قراره شب تنها بخوابیم اما من خوابم میادو نکه بگم نمیاد اما کمی نگرانمو ترس برم داشته دخترم سال تحویل بغل من بودی و با تعجب و از رو کنجکاوی به همه چی نگاه میکردی موقعی که صدای توپ دراومد ترسیدی و بعد که اقا خامنه ای صحبت میکر...
27 فروردين 1393

معذرت خواهی از خدای بزرگ

خدای بزرگ امروز روزی بود که غم توی دلم خونه کرد و منو به حق حق وا داشت. برای یه لحظه نعمتایی که بهم دادیو فراموش کردمو و نزدیک بود ناشکری کنم و خوبی یا و محبتایی که در حقم کرده بودیو فراموش کنم. گریه دخترم افاق منو به خودم اورد و بزرگی  تو رو به رخم کشید و برا یه لحظه از خودم بدم اومد. بنده ی بدی هستم زود فراموش میکنم و دیر یادم میاد معذرت میخوام ...
27 فروردين 1393

تشکر

خدایا شکرت میکنم به خاطر وجود فرزندم شکرت خدای بزرگ  شکرت ...
27 فروردين 1393

روزای با تو بودن

سلام گل دخترم الان تو بغل مامان جونیو داری شیر میل میکنی هر وقت میام پای نت بشینم و از این روزای خوب با تو و بابا بودن بنویسم سریع چشمای نازتو باز میکنی و با گریه میگی بغل دخترم ماشالله روز بروز داری بزرگ میشی و کارای جدید میکنی هزار ماشالله جشم نزنم خوشگلمو تازگیا حرف میزنی اواز میخونی قربون اون حرف زدنت برم من وقتی مامان برات کتاب داستان میخونم تو هم ادَ -بدَـــــــ میکنی یا بیشتر میگی اونقَ - منم مثل خودت کوچولو میشم و مثل خودت باهات حرف میزنم . بابا جونت اگه خونه باشه میاد بغلت میکنه و بابایی -بابایی می...
24 فروردين 1393

خاطرات 49 روزگی افاق

سلام گل گلابم دختر خوشگلم امروز با باباجون رفتیم بیرون قرار شد ناهار بریم بیرون کباب بخوریم اخه مامان جون خیلی هوس کباب کرده بودم . باباجون چند دفعه خرید اورد خونه اما نچسبید بهم به خاطر تو خونه نشین شدم بعدا تلافی کن رفتیم بیرون چون امروز 18 فروردینه گفتم بریم برا دختر طلا شرف شمس بگیریم تا 19 فروردین که فردا باشه براش بنویسیم یدونه به اسم تو برداشتم تا پلاکش کنم و گردن خوشگلت بندازم یدونه انگشتری برا بابا حسین برداشتم یدونه هم پلاک برا امیر عباس داری میپرسی چرا برا خودم برنداشتم بابا جونت چند سال پیش برا من یه پلاک شرف شمس گرفته بود من داشتم تو و بابا جون نداشتید خوب خلاصه دختر خوبی بودی خیابونا رو نگاه میکردی و خوش میگذروندی ت...
18 فروردين 1393