مسافرت شمال و 18 هفتگی نینی
سلام دختر گل مامان
18 هفتگیت مبارک
امروز که اومدم به وبلاگت سر بزنم مامان یه عالمه خستگی داره آخه تازه از شمال اومدیم و خستگی راه هنوز تو تنمه . نمیدونی با بابایی چقدر مسافرت خوش میگذره ایشالله وقتی دنیا اومدی 3 تایی میریم مسافرت .
البته الانم که تو دل مامانی یکسره حواسمون بهت بود .مامان که توی راه همش یا با تو یا با بابا حسین درمورد تو حرف زدم. بابا حسین خیلی راضی به نظر میرسید انگار از اینکه توهم باما تو این مسافرتی خوشحال بود. باباجون خیلی آروم رانندگی میکرد
تا تو اذیت نشی همش هواسش به تو بود و البته مراقب مامانی هم بود همش حالمو میپرسیدو .........از حال خودم بگم توراه همش به بابایی میگفتم ماشینو نگه داره تا برموووووووووووو ........ برا همین بابایی رو کمی نگران کرده بودم اونم بیچاره نمیدونست باید چیکار کنه.
اما بههرحال خوش گذشت همین که با تو و بابایی بودم خداروشکر میکنم .
تو راه به یه امام زاده رسیدیم .با بابا حسین رفتیم توش کسی نبود امام زاده بزرگی بود هرجا رو گشتیم مرقد ندیدیم تا بابا جون در یه اتاق باز کرد وارد که شدیم یه قبر اونجا بود باباجون احترام گذاشت و رفت تو من اولش کمی ترسیدم چون تا به حال امام زاده ای به این فقیری ندیده بودم فقط یه قبر بود همین رفتم تو بعد از خوندن دعا ازش خواستم که برا سلامتی تو دختر گلم دعا کنه.
اینم عکسای بابا حسین جونته
این موقع بود از خونه زدیم بیرون
ماه هنوز تو اسمون بود
اینم امام زاده سر راهمونهههه که رفتیم توش